Logo




 

بخش ۳۴

سکندر سوی روشنایی رسید

یکی بر شد کوه رخشنده دید

زده بر سر کوه خارا عمود

سرش تا به ابر اندر از چوب عود

بر هر عمودی کنامی بزرگ

نشسته برو سبز مرغی سترگ

به آواز رومی سخن راندند

جهاندار پیروز را خواندند

چو آواز بشنید قیصر برفت

به نزدیک مرغان خرامید تفت

بدو مرغ گفت ای دلارای رنج

چه جویی همی زین سرای سپنج

اگر سر برآری به چرخ بلند

همان بازگردی ازو مستمند

کنون کامدی هیچ دیدی زنا

وگر کرده از خشت پخته بنا

چنین داد پاسخ کزین هر دو هست

زنا و برین گونه جای نشست

چو بشنید پاسخ فروتر نشست

درو خیره شد مرد یزدان‌پرست

بپرسید کاندر جهان بانگ رود

شنیدی و آوای مست و سرود

چنین داد پاسخ که هر کو ز دهر

ز شادی همی برنگیرند بهر

ورا شاد مردم نخواند همی

وگر جان و دل برفشاند همی

به خاک آمد از بر شده چوب عمود

تهی ماند زان مرغ رنگین عمود

بپرسید دانایی و راستی

فزونست اگر کمی و کاستی

چنین داد پاسخ که دانش پژوه

همی سرفرازد ز هر دو گروه

به سوی عمود آمد از تیره خاک

به منقار چنگالها کرد پاک

ز قیصر بپرسید یزدان‌پرست

به شهر تو بر کوه دارد نشست

بدو گفت چون مرد شد پاک‌رای

بیابد پرستنده بر کوه جای

ازان چوب جوینده شد بر کنام

جهانجوی روشن‌دل و شادکام

به چنگال می‌کرد منقار تیز

چو ایمن شد از گردش رستخیز

به قیصر بفرمود تا بی‌گروه

پیاده شود بر سر تیغ کوه

ببیند که تا بر سر کوه چیست

کزو شادمان را بباید گریست

< بخش ۳۵

        

بخش ۳۳ >