من گرفتهام بر کف نقد جان شیرین را
تو نهفته ای در لب خندههای شیرین را
من فکندهام در دل عقدههای بیحاصل
تو گشودهای بر رخ طرههای پرچین را
من ز دیده میریزم قطرههای گوناگون
تو زشیشه می نوشی بادههای رنگین را
تا نشاندهام در دل ساق سرو و سیمینت
چیدهام به هر دستی میوههای سیمین را
چون به چهر فشانی چین زلف مشک افشان
کس به هیچ نستاند بار نافهٔ چین را
تا به گوشهٔ چشمت یک نظر کنم روزی
شب ز گریه تر کردم گوشههای بالین را
آتش هوای دل شعله زد ز هر مویم
تا بر آتش افکندی موی عنبر آگین را
از رخ عرقناکت پرده را به دور افکن
تا فلک بپوشاند روی ماه و پروین را
کارخانهٔ مانی در زمانه گم گردد
گر ز پرده بنمایی زلف و خال مشکین را
با کدام بیگانه تازه آشنا گشتی
کز همین سبب کشتی آشنای دیرین را
کشتهٔ تو در محشر خونبها نمیخواهد
گر به خونش آلایی ساعد بلورین را
ای که بر سر از عنبر افسر شهی داری
التفات کن گاهی عاشقان مسکین را
گفتهٔ فروغی را مطرب از نکو خواند
بر سر نشاط آرد شاه ناصرالدین را
آن شهی که بگشوده بر سخنوران یک سر
هم سرای احسان را هم لسان تحسین را