Logo




 

غزل شمارهٔ ۱۹۵

چشم مستش اگر از خواب گران برخیزد

ای بسا فتنه که در دور زمان برخیزد

از پی جلوه گر آن سرو روان برخیزد

دل به عذر قدمش از سر جان برخیزد

عجبی نیست که در صحبت آن تازه جوان

پیر بنشیند و آن گاه جوان برخیزد

ضعفم از پای درانداخت خدایا مپسند

که ز کویش تن بی تاب و توان برخیزد

ترسم افزونی صیدی که در این صیدگه است

نگذارد که خدنگش ز کمان برخیزد

خون به پیمانه کشی مغبچگان بنشینند

کس نیارد ز در دیر مغان برخیزد

با کمان خانهٔ ابرو گذر انداز به شهر

کز دم تیر تو شهری به امان برخیزد

گر بدین پستهٔ خندان به چمن بنشینی

غنچه از شاخ به صد آه و فغان برخیزد

گر پس از مرگ قدم بر سر خاکم بنهی

استخوانم ز لحد رقص‌کنان برخیزد

آخر ای سرو خرامنده، فروغی تا چند

از سر راه تو حسرت نگران برخیزد