Logo




 

غزل شمارهٔ ۲۲۲

کام من از آن کنج دهان هیچ ندادند

جز رنجم از این گنج نهان هیچ ندادند

در وصف دهانش همه را ناطقه لال است

اینجاست که تقریر زبان هیچ ندادند

آتش زدگان ستم یار خموشند

اینجاست که یارای فغان هیچ ندادند

باریک تر از موی شدند اهل دل اما

آگاهی از آن موی میان هیچ ندادند

از بوالهوسان مسالهٔ عشق مپرسید

زیرا که در این مرحله جان هیچ ندادند

یک باره سبک‌بار شد از غصهٔ دوران

آن را که بجز رطل گران هیچ ندادند

آسایشی از مغبچگان هیچ ندیدم

آسایشم از دیر مغان هیچ ندادند

رفتم به سراغ دل گم گشته به کویش

زین یوسف گم گشته نشان هیچ ندادند

چون شاد نباشم که دل غمزده‌ام را

غیر از غم آن سرو روان هیچ ندادند

در مردن آن شمع برافروخته ما را

الا نفس شعله‌فشان هیچ ندادند

تیری به نشان دل ما هیچ نینداخت

انصاف بدان سخت کمان هیچ ندادند

از خوان قضا قسمت ابنای جهان را

بی همت دارای جهان هیچ ندادند

بخشنده ملک ناصردین آن که به خصمش

آسودگی از دور زمان هیچ ندادند

فریاد که ترکان ستم‌پیشه فروغی

در کشتن عشاق امان هیچ ندادند