Logo




 

غزل شمارهٔ ۲۸۸

نه دست آن که بر آرم دل از چه ذقنش

نه تاب آن که بپیچم به عنبرین رسنش

به خون دیده نشانده‌ست گل‌رخی ما را

که گل نشسته به خون از لطافت بدنش

بتی دریده به تن جامهٔ صبوری من

که سر به سر همه جان است زیر پیرهنش

کسی رسانده به لب جان نازنین مرا

که بر لب آمده جان ها ز حسرت دهنش

مهی به روز سیاهم نشاند و می‌خواهم

که روزگار نشاند به روزگار منش

ز انجمن به چمن رو نهاد و می‌ترسم

که آفتی رسد از چشم نرگس چمنش

سحر ز روی خود ای کاش پرده بردارد

که باغبان زند آتش به باغ یاسمنش

سزای قتل ندانم مگر وجودی را

که وقت رفتن او جان نمی‌رود ز تنش

یکی گذشته به صد نامرادی از در او

یکی کشیده به بر، بر مراد خویشتنش

دلم شکست و به یک بوسه‌اش درست نکرد

ببین چه می‌کشم از پستهٔ شکرشکنش

ستاده دوش فروغی به راه ماهوشی

که پادشاه نشاند به صدر انجمنش

ستوده ناصردین شه پناه روی زمین

که آسمان همه جا گوش داده بر سخنش