Logo




 

غزل شمارهٔ ۲۹۷

دل سپردم به نگه کردن چشم سیهش

ترسم آن مست سیه کار ندارد نگهش

بخت اگر دست دهد دست من و دامن او

چرخ اگر روی کند روی من و خاک رهش

چشم امید بپوشان ز غبار خط او

کز دویدن نرسیدیم به گرد سپهش

کس شبیهش نشناسیم اگر چه همه عمر

روز ما شب شده از طره هم چون شبهش

کاش در پرده شب و روز بپوشی رویت

تا ننازد فلک سفله به خورشید و مهش

سرو گیرم که به بالای تو ماند لیکن

کو به کف جام و به بر جامه و بر سر کلهش

حاجت من ز زنخدان تو دایم این است

که نجاتی ندهد یوسف دل را ز چهش

دل من خستهٔ مژگان سیه‌چشمان شد

آه اگر چشم بپوشد ز حال سیهش

عشق آن شمع چو پروانه فروغی را سوخت

تا کند پاک ز آرایش چندین گنهش