Logo




 

غزل شمارهٔ ۳۶۵

گر دست دهد دامن آن سرو روانم

آزاد شود دل ز غم هر دو جهانم

آمد به لب بام که خورشید زمینم

بگرفت به کف جام که جمشید زمانم

افروخت رخ از باده که آتش‌زن شهرم

افراخت قد از جلوه که غارت گر جانم

گر از درم آن سرو خرامنده درآید

برخیزم و بر چشم خود او را بنشانم

دی صبح شنیدم ز لب غنچه که می‌گفت

من تنگ دل از حسرت آن تنگ دهانم

در عالم پیری سر و کارم به جوانی است

پیرانه‌سر آمد به سرم بخت جوانم

اکنون نه مرا کشتی از آن ابرو و مژگان

دیری است که من کشتهٔ آن تیر و کمانم

صبحم همه با یاد سر زلف تو شد شام

یک روز نبودم که نبودی به گمانم

هم قطره فروریختی از چشمهٔ چشمم

هم پرده برانداختی از راز نهانم

گفتم که بجویم ز دهان تو نشانی

گم گشت در این نقطهٔ موهوم نشانم

جز فکر رخ و ذکر لبش نیست فروغی

فکری به ضمیر من و ذکری به زبانم