آوردهام شفیع دل زار خویش را
پندی بده دو نرگس خونخوار خویش را
ایدوستی که هست خراش دلم از تو
مرهم نمیدهی دل افکار خویش را
آزاد بندهای که به پایت فتاد و مرد
وآزاد کرد جان گرفتار خویش را
بنمای قد خویش که از بهردیدنت
تربر کنیم بخت نگونساز خویش را
سرها بسی زدی سر من هم زن از طفیل
از سر رواج ده روش کار خویش را
دشنام از زبان توام میکند هوس
تعظیم کن به این قدری یار خویش را