کشتهٔ تیغ جفایت دل درویش من است
خسته تیر بلایت جگر ریش من است
نیکخواهی که کند منع ز عشق تو مرا
منکری دان به حقیقت که بد اندیش منست
هر گروهی بگزیدند به عالم دینی
عاشقی دین من و بیخبری کیش من است
گر دل از ما ببرید و بتو پیوست چه باک ؟
آشنا با تو و بیگانه زمن خویش من است
< گزیدهٔ غزل ۸۴
گزیدهٔ غزل ۸۲ >