Logo




 

گزیدهٔ غزل ۱۶۴

بی شاهد رعنا به تماشا نتوان رفت

بی سرو خرامنده به صحرا نتوان رفت

صحرا و چمن پهلوی من هست بسی لیک

همره تو شو ای دوست که تنها نتوان رفت

مائیم و سر کوی تو گر پیش نخوانی

اینجا بتوان مرد و از اینجا نتوان رفت

گفتم که ز کویت بروم تا ببرم جان

گفتی بتوان جان من اما نتوان رفت

ای قافله در بادیه‌ام پای فرو ماند

بگذر تو که در کعبه به این پا نتوان رفت

مپسند که در پیش لبت مرده بمانم

نازیسته از پیش مسیحا نتوان رفت