Logo




 

گزیدهٔ غزل ۱۸۸

گفتم چگونه می کشی و زنده می‌کنی

از یک جواب کشت و جواب دگر نداد

ای دیده آب خویش نگهدار بعد ازین

کاتش بده رسید و به خرمن نایستاد

گویند منگرش مگر از فتنه جان بری

بسیار خواستم که دل من نایستاد