گفتم چگونه می کشی و زنده میکنی
از یک جواب کشت و جواب دگر نداد
ای دیده آب خویش نگهدار بعد ازین
کاتش بده رسید و به خرمن نایستاد
گویند منگرش مگر از فتنه جان بری
بسیار خواستم که دل من نایستاد
< گزیدهٔ غزل ۱۸۹
گزیدهٔ غزل ۱۸۷ >