فلک با کس دل یکتا ندارد
زصد دیده یکی بینا ندارد
درخت دهر سر تا پای خار است
تو گل جویی و او اصلا ندارد
جهان از مردمی ها مردمان را
نویدی میدهد اما ندارد
کسی از هفت بام چرخ بگذشت
که باغ هشتدر ماوا ندارد
کسی کاین جا مربع می نشیند
در ایوان مثمن جا ندارد
چرا خسرو نیندیشی تو امروز
از آن فردا که پس فردا ندارد
< گزیدهٔ غزل ۲۱۳
گزیدهٔ غزل ۲۱۱ >