بدینسان کز تب هجران تنم در زیر پیراهن
همی سوزد عجب دارم که پیراهن نمیسوزد
چراغ من نمیسوزد شب ازدلهای سرد من
چراغ خانهٔ همت به هم روشن نمیسوزد
غم خسرو هخی دانی و نادان میکنی خود را
مرا این کشت ورنه طعنهٔ دشمن نمیسوزد
< گزیدهٔ غزل ۲۳۷
گزیدهٔ غزل ۲۳۵ >