شمشیر کین باز آن صنم برقصه دلها می کشد
جان هم کشد یار غمش دل خود نه تنها میکشد
خطی که از دود دلم برگرد آن لب سبز شد
ما را از آن سبزی همه خاطر به صحرا میکشد
مایل به سرو قد او باشد دل خسته مرا
عاشق که صاحب همت است میلش به بالا میکشد
< گزیدهٔ غزل ۲۷۰
گزیدهٔ غزل ۲۶۸ >