Logo




 

گزیدهٔ غزل ۲۷۹

خبرم رسید امشب که نگار خواهی آمد

سر من فدای راهی که سوار خواهی آمد

به لبم رسیده جانم، تو بیا که زنده مانم

پس از آن که من نمانم، به چه کار خواهی آمد

غم و قصه فراقت بکشد چنان که دانم

اگرم چو بخت روزی به کنار خواهی آمد

منم و دلی و آهی ره تو درون این دل

مرو ایمن اندر این ره که فگار خواهی آمد

همه آهوان صحرا سر خود گرفته بر کف

به امید آن که روزی به شکار خواهی آمد

کششی که عشق دارد نگذاردت بدینسان

به جنازه گر نیایی، به مزار خواهی آمد

به یک آمدن ربودی، دل و دین و جان خسرو

چه شود اگر بدین سان دو سه بار خواهی آمد