Logo




 

گزیدهٔ غزل ۳۵۵

آمدی باز و به نظاره برون آمد دل

لحظه‌ای باش که جان نیز برون می‌آید

خوشم از گریهٔ خود گرچه همه خون دلست

زانکه بوی تو زهر قطرهٔ خون می‌آید

مستی ورندی عاشق کشی و عشوه و ناز

هر چه گویند از آن تنگ دهن می‌آید

به وفاداری اوگشت تنم خاک و هنوز

نکهت دوستی از ز کفن می آید