آمدی باز و به نظاره برون آمد دل
لحظهای باش که جان نیز برون میآید
خوشم از گریهٔ خود گرچه همه خون دلست
زانکه بوی تو زهر قطرهٔ خون میآید
مستی ورندی عاشق کشی و عشوه و ناز
هر چه گویند از آن تنگ دهن میآید
به وفاداری اوگشت تنم خاک و هنوز
نکهت دوستی از ز کفن می آید
< گزیدهٔ غزل ۳۵۶
گزیدهٔ غزل ۳۵۴ >