رفت دل نیست روشنم حالش
برو ای جان تو هم بدنبالش
هر که بر حال عاشقان خندد
گریهای واجبست بر حالش
من مسکین نه مرد درد توأم
کوه البرز و پشه حمالش !
< گزیدهٔ غزل ۴۱۴
گزیدهٔ غزل ۴۱۲ >