آنکه از جان دو ستر میدارمش
گر مرا بگذاشت من نگذارمش
آنکه در خون دل من تشنه است
من دو چشم خویش می پندارمش
گر چه هست او یار من من یار او
من کجا یارم که گویم یارمش
هیچ رحمی نیست بر بیمار خوش
آن طبیبی را که من بیمار مش
با دل خود گفتم او را چیستی ؟
گفت خسرو او گل و من خارمش
< گزیدهٔ غزل ۴۱۵
گزیدهٔ غزل ۴۱۳ >