ستمگری که دلم شاد نیست جز به غمش
به خامه راست نیاید شکایت ستمش
اگر ز دست اجل چند که امان یابم
به خاک پاش که سر بر ندارم از قدمش
هزار نامه نوشتم به خون دیده ولی
به این دیار نیامد کبوتر حرمش
مباشری که به کنج فراق می نوشد
سفال باده نماید به چشم جام جمش
< گزیدهٔ غزل ۴۱۷
گزیدهٔ غزل ۴۱۵ >