Logo




 

شمارهٔ ۳۹ - در وصف کشتی هندی

ساخته از حکمت کار آگهان

خانهٔ گردنده بگرد جهان

نادرهٔ حکم خدای حکیم

خانه روان ، خانگیانش مقیم

اهل سفر را همه بروی گذر

همره اوساکن و او در سفر

گاه روشن همره او گشته آب

آبله در پاش شده از حباب

عکس که بنمود باب اندرون

کشتی خصم ست که بینی نگون

ماه رسن بسته چو دلو استوار

یافته در خانهٔ ماهی قرار

ماه نوی کاصل وی از سال خواست

یک مه نو گشته بده سال راست

گشته گهٔ سیر، هلالش زبون

عکس هلال ست باب اندرون

صورت آن تخته که بد بی‌بها

عین چو ابرو شده بر چشمها

لیک جزین فرق ندانم کنون

کاوست سر افراخته ابر نگون

ابروی او داده بهر چشم نور

چشم بد از ابروی نیکوش دور

همچو کمان پر خم و تیره از میان

تیر ستاده ست و کمانش روان

او برسد تیر فلک را به اوج

تیر به تیرش نرسد گاه موج

پیشتر از مرغ پرد در کشاد

پیشتر از باد رود روز باد

وقت دو منزل بدمی بل دو چند

بار سن و سلسله و تخته بند

بسته به زنجیر مسلسل دراز

بحر روان زو شده زنجیر ساز

همچو کمان پر خم و تیز از میان

پر، چو حواصل، زد و سو کرده باز

مرغ که آن از پر چو بین پرد

طرفه بود لیک نه چندین پرد

هر طرفش ره بشتاب دگر

هر قدمش سیر برآب دیگر

از تگ طوفان شکنش در شتاب

معجز نوح آمده بر روی آب

گر چه زد ریا گذرد بیش و کم

آب نباشد مگرش تا شکم

دیده شب و روز بسی گرم و سرد

رفته بهر سوز پی آب خورد

لطمه زنان بر رخ دریا به زور

آب ازان لطمه به فریاد و شور

تا عمل بحر شدش مستقیم

آمده از عبرهٔ دریاش سیم

پیشهٔ ملاح در و شیم پاش

تیشهٔ نجار از و در خراش

مرکب بحری زسفر گشته چوب

بر طرف بحر شده پای کوب

بگذرد از آب سوارش به خواب

غرقه نگردد چو سواران آب

در ته او آب سبک خیز نیست

گر چه که صد نیزه بود، تیز نیست

در ره بی آب نداند شدن

کیست که بی آب تواند شدن

موج گران یافت سبک بر رود

ارچه گران گشت سبک تر رود

شاه در آن خانهٔ چو بین نشست

وز پل چو بین همه دریا ببست

آب شد از بحر روان تخته پوش

کرده ز هر تخته معلم خروش

موج سوی جاریه می‌برد دست

بیل به سیلیش همی کرد پست

نعره ملاح که می‌شد به اوج

بر تن خود لرزه همی کرد موج

سلسلهٔ موج ز دامی که بافت

ماهی از آن دام خلاصی نیافت

بس که بجوشید زمین همچو دیگ

آب روان تشنهٔ گل شد به ریگ

آب از آن غلغل ز اندازه بیش

گرد نمی‌گشت به گرد آب خویش

عکس رسنها که فرو شد باب

بست به پهلوی نهنگان طناب

کشتی شه تیزتر از تیر گشت

در زدن چشم ز دریا گذشت

راست که شه بر لب دریا رسید

گوهر خود بر لب دریا بدید