Logo




 

بخش ۱۰ - حکایت شیر فروش متقلب

داشت شبانی رمه در کوهسار

پیر و جوان گشته ازو شیر خوار

شیر که از بز به سبو ریختی

آب در آن شیر درآمیختی

بردی از آن آب ملمع به شیر

نقرهٔ چون شیر ز برنا و پیر

روزی که آن کوه به صحرای خاک

سیل درآمد رمه را برد پاک

آنکه جهان سوختهٔ شیر کرد

سوخته شد ناگه از آن شیر سرد

شیر خنک از تف و تابش بسوخت

جملهٔ آن شیر ز آبش بسوخت

خواجه چو شد با غم و آزار خفت

کارشناسیش در آن کار گفت

کان همه آب تو که در شیر بود

شد همه سیل و رمه را در ربود

مرد شبان زان سخن آمد ستوه

ماند سرافگنده چو سیلاب کوه

خسرو اگر دین طلبی از خدای

زین دل خاین به دیانت گرای