وه! چه شبهایِ سحرْسوخته
من
خسته
در بسترِ بیخوابیِ خویش
درِ بیپاسخِ ویرانهی هر خاطره را کز تو در آن
یادگاری به نشان داشتهام کوفتهام.
کس نپرسید ز کوبنده ولیک
با صدایِ تو که میپیچد در خاطرِ من:
«ــ کیست کوبندهی در؟»
هیچ در باز نشد
تا خطوطِ گُم و رؤیاییِ رُخسارِ تو را
بازیابم من یک بارِ دگر...
آه! تنها همهجا، از تکِ تاریک، فراموشیِ کور
سویِ من داد آواز
پاسخی کوته و سرد:
«ــ مُرد دلبندِ تو، مَرد!»
□
راست است این سخنان:
من چنان آینهوار
در نظرگاهِ تو اِستادم پاک،
که چو رفتی ز برم
چیزی از ماحصلِ عشقِ تو بر جای نماند
در خیال و نظرم
غیرِ اندوهی در دل، غیرِ نامی به زبان،
جز خطوطِ گُم و ناپیدایی
در رسوبِ غمِ روزان و شبان...
□
لیک ازین فاجعهیِ ناباور
با غریوی که
ز دیدارِ نابهنگامت
ریخت در خلوت و خاموشیِ دهلیزِ فراموشیِ من،
در دل آینه
باز
سایه میگیرد رنگ
در اتاقِ تاریک
شبحی میکشد از پنجره سر،
در اجاقِ خاموش
شعلهیی میجهد از خاکستر.
□
من درین بسترِ بیخوابیِ راز
نقشِ رؤیاییِ رُخسارِ تو میجویم باز.
با همه چشم تو را میجویم
با همه شوق تو را میخواهم
زیرِ لب باز تو را میخوانم
دائم آهسته بهنام
ای مسیحا!
اینک!
مردهیی در دلِ تابوت تکان میخورد آرامآرام...
زندان قصر ۱۳۳۳
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو