به بانوی صبر و ایثار
آنوش سرکیسیان کَتز
خدای را
مسجدِ من كجاست
ای ناخدای من؟
در كدامین جزیرهی آن آبگیرِ ایمن است
كه راهش
از هفت دریای بیزنهار میگذرد؟
□
از تنگابی پیچاپیچ گذشتیم
با نخستین شام سفر،
كه مزرعِ سبزِ آبگینه بود.
و با كاهشِ شب
ــ كه پنداری
در تنگهی سنگی
جای
خوشتر داشت ــ
به دریایی مرده درآمدیم
با آسمان سربیِ كوتاهش
كه موج و باد را
به سكونی جاودانه
مسخ كرده بود،
و آفتابی رطوبتزده
كه در فراخیِ بیتصمیمیِ خویش
سرگردانی میكشید و
در تردیدِ میانِ فرونشستن و برخاستن
به ولنگاری
یله بود.
□
ما به سختی در هوای گندیدهی طاعونی دم می زدیم و
عرقریزان
در تلاشی نومیدانه
پارو میكشیدم
بر پهنهی خاموشِ دریای پوسیده
كه سراسر
پوشیده ز اجسادیست
كه چشمانِ ایشان
هنوز
از وحشتِ توفانِ بزرگ
برگشاده است
و از آتشِ خشمی كه به هر جنبنده در نگاهِ ایشان است
نیزههای شكنشكنِ تُندر
جُستن میكند.
□
و تنگابها
و دریاها.
تنگابها
و دریاهای دیگر...
□
آنگاه به دریایی جوشان در آمدیم
با گردابهای هول
و خرسنگهای تفته
كه خیزابها
بر آن
میجوشید.
«ــ اینك دریای ابرهاست...
اگر عشق نیست
هرگز هیچ آدمیزاده را
تابِ سفری اینچنین
نیست!»
چنین گفتی
با لبانی كه مدام
پنداری
نامِ گلی را
تكرار میكنند.
و از آن هنگام كه سفر را لنگر برگرفتیم
اینك كلام تو بود از لبانی
كه تكرار بهار و باغ است.
و كلام تو در جانِ من نشست
و من آ ن را
حرف
به حرف
باز
گفتم.
كلماتی كه عطرِ دهانِ تو را داشت.
و در آن دوزخ
ــ كه آبِ گندیده
دود كنان
بر تابههای تفتهی سنگ
میسوخت ـ
رطوبتِ دهانت را
از هر یكانِ حرف
چشیدم.
و تو به چربدستی
كشتی را
بر دریای دمه خیزِ جوشان
میگذرانیدی.
و كشتی
با سنگینیِ سیّالش،
با غژّاغژِّ دکلهای بلند
ــ كه از بار غرور بادبانها پَست میشد ــ
در گذارِ از دیوارهای پوكِ پیچان
به كابوسی میمانست
كه در تبی سنگین
میگذرد.
□
امّا
چندان كه روزِ بیآفتاب
به زردی نشست،
از پس تنگابی كوتاه
راه
به دریایی دیگر بردیم
كه به پاكی
گفتی
زنگیان
غم غربت را در كاسهی مرجانی آن گریستهاند و من اندوهِ ایشان را و تو اندوهِ مرا.
□
و مسجدِ من
در جزیرهییست
هم از این دریا.
اما كدامین جزیره، كدامین جزیره، نوحِ من ای ناخدای من؟
تو خود آیا جُستجوی جزیره را
از فرازِ كشتی
كبوتری پرواز میدهی؟
یا به گونهای دیگر؟ به راهی دیگر؟
ــ كه در این دریا بار
همه چیزی
به صداقت
از آب
تا مهتاب
گسترده است،
و نقرهی كدرِ فَلسِ ماهیان
در آب
ماهی دیگر است
در آسمانی
باژگونه ــ
□
در گسترهی خلوتی ابدی
در جزیرهی بكری
فرود آمدیم.
گفتی:
«ــ اینت سفر، كه با مقصود فرجامید:
سختینهیی به سرانجامی خوش!»
و به سجده
من
پیشانی بر خاك نهادم.
□
خدای را
نا خدای من!
مسجد من كجاست؟
در كدامین دریا
كدامین جزیره؟ــ
آنجا كه من از خویش برفتم تا در پای تو سجده كنم
و مذهبی عتیق را
ــ چونان مومیایی شدهیی از فراسوهای قرون
به وِردگونهیی
جان بخشم.
مسجدِ من كجاست؟
با دستهای عاشقت
آنجا
مرا
مزاری بنا كن!
آذر ۱۳۴۴
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو