تلخ
چون قرابهی زهری
خورشید از خراشِ خونینِ گلو میگذرد.
سپیدار
دلقکِ دیلاقیست
بیمایه
با شلوارِ ابلق و شولای سبزش،
که سپیدیِ خستهْخانه را
مضمونی دریده کوک میکند.
□
مرمرِ خشکِ آبدانِ بیثمر
آیینهی عریانیِ شیرین نمیشود،
و تیشهی کوهکن
بیامانْتَرَک اکنون
پایانِ جهان را
در نبضی بیرؤیا تبیره میکوبد.
□
کُند
همچون دشنهیی زنگاربسته
فرصت
از بریدگیهای خونبارِ عصب میگذرد.
۱۳ تیرِ ۱۳۵۷
لندن
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو