من در این تاریکی
فکر یک بره روشن هستم
که بیاید علف خستگیام را بچرد.
امتداد تر بازوهایم را
زیر بارانی میبینم
که دعاهای نخستین بشر را تر کرد.
درگشودم به چمنهای قدیم،
به طلاییهایی، که به دیوار اساطیر تماشا کردیم.
ریشهها را دیدم
و برای بته نورس مرگ، آب را معنی کردم.
< به باغ همسفران
از روی پلک شب >