Logo




 

اکنون هبوط رنگ

سال میان دو پلک را

ثانیه هایی شبیه راز تولد

بدرقه کردند.

کم کم ، در ارتفاع خیس ملاقات

صومعه نور

ساخته می شد.

حادثه از جنس ترس بود.

ترس

وارد ترکیب سنگ ها می شد.

حنجره ای در ضخامت خنک باد

غربت یک دوست را

زمزمه می کرد.

از سر باران

تا ته پاییز

تجربه های کبوترانه روان بود.

باران وقتی که ایستاد

منظره اوراق بود.

وسعت مرطوب

از نفس افتاد.

قوس قزح در دهان حوصله ما

آب شد.

< ای شور، ای قدیم