Logo




 

غزل شماره ۱۰

آمده از خود بتنگ کو سردار فنا

نوبت منصور رفت گشته کنون دور ما

تا نکنی ترک سرپای در این ره منه

خود ره عشق است این هر قدمی صد بلا

موجهٔ طوفان عشق کشتی ما بشکند

دست ضعیفان بگیر بهر خدا تا خدا

خضر رهی کو که ما عاجز و درماندهایم

کعبه مقصود دور خار مغیلان به پا

از کف من برده دل آن بت پیمان گسل

رشک بتان چو گل غیرت ترک خطا

کیش تو عاشق کشی مهر و وفا کار من

از لب تو حرف تلخ وزلب من مرحبا

گرچه نکردی قدم رنج ببالین من

لااقل از بعد مرگ بر سرخاکم بیا

سینهٔ اسرار را محرم اسرار ساز

ای تو بزلف و برخ رهزن وهم رهنما