Logo




 

غزل شماره ۱۴

کمان شد قامتم از بس کشیدم بار محنتها

دلم صد چاک شد از بسکه خوردم تیرآفتها

سپند از انجم و مجمرزمه هرشب از آن سوزد

که سارد از رخ خوب توایزد دفع آفتها

دهید ای ناصحان پندم زهول حشر تاچندم

دمی صدبار میبینم از آن قامت قیامتها

عجب دارم که صورت بست درمرآت آنصورت

که بتواند کشدباآن نزاکت عکس صورتها

زنم هر لحظه اوراق کتاب دیده را برهم

که جزنقش توگرجویم بشویم زاشک حسرتها

ز صهبای شهودش جرعهٔ ساقی کرامت کن

که بر اسرار روشن گردد اسرار کرامتها