Logo




 

غزل شماره ۱۸

گر پریشان حالم او داند لسان حال را

ورچو سوسن لالم او داند زبان لال را

گرچه بامت بس بلند و بی پر و بالیم ما

همتی کان شمع رویت سوخت پر و بال را

ای امیر کاروان کاندیشهٔ ما نبودت

یک نظر هم میرسد افتاده در دنبال را

سنگی از طفلی نیامد بر سر ما در جنون

چرخ در دوران ما افسرده کرد اطفال را

نغمهام زاری دل شربم ز خوناب جگر

بین ببزم کامرانی بادهٔ قوال را

عمر بگذشت و نگاهی بر من مسکین نکرد

جان من آخر نه انجامی بود اهمال را

هرچه پیش آید زیار اسرار نبود شکوهٔ

سوی ما نبود گذاری طایر اقبال را