Logo




 

غزل شماره ۳۷

گردی از آن رهگذرم آرزوست

افسر شاهی بسرم آرزو ست

ترک به تارک به میان عقد فقر

شاهم و تاج و کمرم آرزوست

با چمن و خلد ندارم سری

خفتن آن خاک درم آرزوست

چند بمانم پس این نه حجاب

سیر فضای دگرم آرزوست

ذوق پر افشانی با غم نماند

تیر ز شصتت به پرم آرزوست

جام می ناب نخواهم دگر

خوردن خون جگرم آرزوست

عشق نگیرد مگر از درد زیب

سینه پر از شررم آرزوست

بلکه به بیند بتو این چشم تار

گرد تو کحل بصرم آرزوست

بو که رسد بوت بدل سینه را

چاک زدن هر سحرم آرزوست

طوطی جان تا که شکرخا شود

حرفی از آن لب شکرم آرزوست

چند سبا هدهد باد صبا

خود ز سلیمان خبرم آرزوست

تا بکیم تفرقه یعقوب وار

بوی قمیص پسرم آرزوست

گرچه چو عیسی پدری نیستم

وصل حقیقی پدرم آرزوست

معتکف هستی خود بودمی

چند شد از خود سفرم آرزوست

آرزو اسرار همه حاجتست

رفتن این خود ز برم آرزو است