Logo




 

غزل شماره ۴۸

ای آفت جان ها خم ابروی کمندت

غارت گر دل ها قد دل جوی بلندت

تا آفت چشمت نرسد دست حق افشاند

بر آتش رخسار تو از خال سپندت

ای ترک سمنبر بسرم تاز سمندی

گوی خم چوگان سرخوبان خجندت

افتاده خلاصیش به فردای قیامت

هر صید که گردیده گرفتار به بندت

شد رشک فلک روی زمین تا که نشسته

برخاک هلال از اثر لعل سمندت

اندام تو خود قاقم و خزاست زنرمی

سودی ندهد جامهٔ دیبا و برندت

دارد سر یغما شد من غمزهٔ شوخت

اینک دل و جانی اگر این هست پسندت

تا دفع عوارض بشود زان گل عارض

یک بوسه بما ده بزکواة از لب قندت

ناصح چه دهی پند باسرار ز عشقش

او نیست از آنها که دهد گوش به پندت