Logo




 

غزل شماره ۷۴

آنشوخ که با ما بسر کینه وری بود

استاد فلک در فن بیدادگردی بود

کز نوخطش انگیخت بسی فتنه به عالم

نبود عجبی آفت دور قمری بود

گفتی که بود سر و سهی چون قد دلبر

بر سر و کجا دستهٔ گلبرگ طری بود

دارد به لبش نسبتی از لعل کی او را

اعجاز مسیحی و کلام شکری بود

در طرف چمن دعوی همچشمی نرگس

با چشم سیه مست تو از بی بصری بود

تنها نه همین پردهٔ ما را بدرد عشق

آئین محبت ز ازل پرده دری بود

هر علم که در مدرسه آموخته بودم

جز عشق تو بیحاصلی و بی ثمری بود

بر فرق نهیم این نمدین تاج که ما را

در ملک جنون داعیهٔ تاجوری بود

از ملک ازل سوی ابدرخت کشیدم

آری چکنم قسمت من در بدری بود

شهری پر از آیینهٔ الوان نگریدم

اسرار بهر آینه در جلوهگری بود