Logo




 

غزل شماره ۱۰۴

بدیدم آنچه در هجر جمالش

خداوندا نبیند کس مثالش

به کنج خلوت هجران شب و روز

تسلی میدهم دل با خیالش

بود دوزخ زهجرانش کفایت

بود فردوس رمزی از وصالش

حرام است از چه قتل بی گناهان

بشرع عاشقی کرده حلالش

زمی ساقی بما دردی ببخشای

نیم گر درخور صاف زلالش

مگر مه شد مقابل با تو کافتاد

کلف بر چهره او را ز انفعالش

خرابم کرد اگر چشمش نگهدار

خداوند از آسیب و زوالش

نمیپرسی که مرغی بود ما را

گرفتار قفس چونست حالش

بهشت آندم بهشت از دست اسرار

که دید آدم فریب آن دانه خالش