Logo




 

غزل شماره ۱۴۳

شدم صدره بزیر سنگ طفلان در جنون پنهان

ولیکن باز پیدا کرده ما را محنت دوران

ببین چشم تر مار ا مگو از نوح و طوفانش

که او یکبار طوفان دید و ما هر لحظه صدطوفان

نبخشد دیدهام را نور غیر از خاک آن درگه

نسازد سوز دل خاموش الا آب آن پیکان

دل رنجور از خود میرود هر لحظه چون طفل

تسلّی می دهندش از قدوم وی پرستاران

بجز آن پادشاه کشور دل در جهان اسرار

کدامین پادشه دیدی که ملک خود کند ویران