Logo



 

پاسخ دادن رامین ویس را

به پاسخ گفت رامین دلازار

مکن ماها مرا چندین میازار

نه بس بود آنکه از پیشم براندى

نه بس آن تیر کم در دل نشاندى

نه بس چندین که آب من ببردى

نه بس چندین که ننگم بر شمردى

مزن تیر جفا بر من ازین بیش

که کردى سربسر جان و دلم ریش

چه رنج آید ازین بدتر به رویم

که تو گویى دریغست از تو کویم

چرا بخشایى از من رهگذارى

که این ایوان موبد نیست بارى

سزد گر سنگدل خوانمت و دشمن

که راه شایگان بخشایى از من

گذار شهر و راه دشمن و دوست

ز یار خویش بخشودن نه نیکوست

نه تو گفتى خداوندان گرهنگ

بمانند آشتى را جاى در جنگ

چرا تو آشتى در دل ندارى

مگر چون ما سرشت از گل ندارى

کنون گر تو نخواهى گشت خشنود

وفا رفت از میان و بودنى بود

مرا زیدر بیاید رفت ناچار

بمانده بى دل و بى صبر و بى یار

ز دو زلفت مرا ده یادگارى

ز واشامه مرا ده غمگسارى

یکى حلقه به من ده زان دو زنجیر

که گیرد جان بر نا و دل پیر

مگر جانم شود رسته به بویت

چنان چون گشته تن خسته به کویت

مگر چون جان من یابد رهایى

ترا هم دل بگیرد در جدایى

شنیدستم که شب آبستن آید

نداند کس که فردا زو چه زاید