Logo



 

پاسخ دادن ویس رامین را

به پاسخ گفت ویس ماه پیکر

که از حنظل نشاید کرد شکر

حریر مهربانى ناید از سنگ

نبید ارغوانى ناید از بنگ

نگردد موى هرگز هیچ آهن

نگردد دوست هرگز هیچ دشمن

نگرداند مرا باد تو از پاى

نجنباند مرا زور تو از جاى

به گفتار تو من خرم نگردم

به دیدار تو من بى غم نگردم

مرا در دل بماند از تو یکى درد

که در مانش به افسون نه توان کرد

مرا در جان فگندى زنگ آزار

زدودن کى توان آن را به گفتار

جفاهاى تو در گوشم نشستست

ره دیگر سخن بر وى ببستست

تو آگندى به دست خویش گوشم

سخنهاى تو اکنون چون نیوشم

بسى بودم به روز وصل خندان

بسى بودم به درد هجر گریان

کنون نه گریه ام آید نه خنده

که جانم مهر دل را نیست بنده

دلم روبه بُد اکنون شیر گشتست

که از چون تو رفیقى سیر گشتست

فرو مرد آن چراغ مهر و اومید

که روشن تر بُد اندر دل ز خورشید

برفت آن دل که بودى دشمن من

همه چیزى دگر شد در تن من

همان چشمم که دیدى رنگ رویت

و یا گوشم شنیدى گفت و گویت

یکى پنداشتى خورشید دیدى

یکى پنداشتى مژده شنیدى

کنون آن خور به چشمم قیر گشتست

همان مژده به گوشم تیر گشتست

ندانستم که عاشق کور باشد

کجا بختى همیشه شور باشد

همى گویم کنون اى بخت پیروز

کجا بودى نگویى تا به امروز

تنم را روز فرخنده کنونست

دلم را چشم بیننده کنونست

مزا اکنون همى یابم جهان را

حوشى اکنون همى دانم روان را

نخواهم نیز در دام او فتادن

دو گیتى را به یک ناکس بدادن