Logo








 

بخش ۱۵۰ - مرتد شدن کاتب وحی به سبب آنکه پرتو وحی بر او زد آن آیت را پیش از پیغامبر صلی الله علیه و سلم بخواند گفت پس من هم محل وحیم

پیش از عثمان یکی نساخ بود

کو به نسخ وحی جدی می‌نمود

وحی پیغمبر چو خواندی در سبق

او همان را وا نبشتی بر ورق

پرتو آن وحی بر وی تافتی

او درون خویش حکمت یافتی

عین آن حکمت بفرمودی رسول

زین قدر گمراه شد آن بوالفضول

کانچه می‌گوید رسول مستنیر

مر مرا هست آن حقیقت در ضمیر

پرتو اندیشه‌اش زد بر رسول

قهر حق آورد بر جانش نزول

هم ز نساخی بر آمد هم ز دین

شد عدو مصطفی و دین به کین

مصطفی فرمود کای گبر عنود

چون سیه گشتی اگر نور از تو بود

گر تو ینبوع الهی بودییی

این چنین آب سیه نگشودیی

تا که ناموسش به پیش این و آن

نشکند بر بست این او را دهان

اندرون می‌شوردش هم زین سبب

او نیارد توبه کردن این عجب

آه می‌کرد و نبودش آه سود

چون در آمد تیغ و سر را در ربود

کرده حق ناموس را صد من حدید

ای بسی بسته به بند ناپدید

کبر و کفر آنسان ببست آن راه را

که نیارد کرد ظاهر آه را

گفت اغلالا فهم به مقمحون

نیست آن اغلال بر ما از برون

خلفهم سدا فاغشیناهم

پیش و پس سد را نمی بیند عمو

رنگ صحرا دارد آن سدی که خاست

او نمی‌داند که آن سد قضاست

شاهد تو سد روی شاهد است

مرشد تو سد گفت مرشد است

ای بسا کفار را سودای دین

بند او ناموس و کبر و آن و این

بند پنهان لیک از آهن بتر

بند آهن را بدراند تبر

بند آهن را توان کردن جدا

بند غیبی را نداند کس دوا

مرد را زنبور گر نیشی زند

نیش آن زنبور از خود می کند

زخم نیش اما چو از هستی توست

غم قوی باشد نگردد درد سست

شرح این از سینه بیرون می‌جهد

لیک می‌ترسم که نومیدی دهد

نی مشو نومید خود را شاد کن

پیش آن فریادرس فریاد کن

کای محب عفو از ما عفو کن

ای طبیب رنج ناسور کهن

عکس حکمت آن شقی را یاوه کرد

خود مبین تا بر نیارد از تو گرد

ای برادر بر تو حکمت جاریه‌ است

آن ز ابدال است و بر تو عاریه‌ است

گرچه در خود خانه نوری یافته ست

آن ز همسایهٔ منور تافته ست

شکر کن غره مشو بینی مکن

گوش دار و هیچ خودبینی مکن

صد دریغ و درد کین عاریتی

امتان را دور کرد از امتی

من غلام آنکه اندر هر رباط

خویش را واصل نداند بر سماط

بس رباطی که بباید ترک کرد

تا به مسکن در رسد یک روز مرد

گرچه آهن سرخ شد او سرخ نیست

پرتو عاریت آتش‌زنیست

گر شود پر نور روزن یا سرا

تو مدان روشن مگر خورشید را

هر در و دیوار گوید روشنم

پرتو غیری ندارم این منم

پس بگوید آفتاب ای نا رشید

چونکه من غارب شوم آید پدید

سبزه‌ها گویند ما سبز از خودیم

شاد و خندانیم و ما عالی قدیم

فصل تابستان بگوید کای امم

خویش را بینید چون من بگذرم

تن همی‌نازد به خوبی و جمال

روح پنهان کرده فر و پر و بال

گویدش کای مزبله تو کیستی

یک دو روز از پرتو من زیستی

غنج و نازت می‌نگنجد در جهان

باش تا که من شوم از تو جهان

گرم‌دارانت تو را گوری کنند

طعمهٔ ماران و مورانت کنند

بینی از گند تو گیرد آن کسی

کو به پیش تو همی‌ مردی بسی

پرتو روح است نطق و چشم و گوش

پرتو آتش بود در آب جوش

آنچنان که پرتو جان بر تن است

پرتو ابدال بر جان من است

جان جان چو واکشد پا را ز جان

جان چنان گردد که بی‌جان تن بدان

سر از آن رو می‌نهم من بر زمین

تا گواه من بود در یوم دین

یوم دین که زلزلت زلزال ها

این زمین باشد گواه حال ها

کو تحدث جهرة اخبارها

در سخن آید زمین و خارهها

فلسفی منکر شود در فکر و ظن

گو برو سر را بر این دیوار زن

نطق آب و نطق خاک و نطق گل

هست محسوس حواس اهل دل

فلسفی کو منکر حنانه است

از حواس اولیا بیگانه است

گوید او که پرتو سودای خلق

بس خیالات آورد در رای خلق

بلکه عکس آن فساد و کفر او

این خیال منکری را زد بر او

فلسفی مر دیو را منکر شود

در همان دم سخرهٔ دیوی بود

گر ندیدی دیو را خود را ببین

بی جنون نبود کبودی در جبین

هر که را در دل شک و پیچانی است

در جهان او فلسفی پنهانی است

می‌نماید اعتقاد و گاه گاه

آن رگ فلسف کند رویش سیاه

الحذر ای مؤمنان کان در شماست

در شما بس عالم بی‌منتهاست

جمله هفتاد و دو ملت در توست

وه که روزی آن بر آرد از تو دست

هر که او را برگ این ایمان بود

همچو برگ از بیم این لرزان بود

بر بلیس و دیو از آن خندیده‌ای

که تو خود را نیک مردم دیده‌ای

چون کند جان بازگونه پوستین

چند واویلی بر آید ز اهل دین

بر دکان هر زرنما خندان شده ست

زانکه سنگ امتحان پنهان شده ست

پرده‌ ای ستار از ما بر مگیر

باش اندر امتحان ما مجیر

قلب پهلو می‌زند با زر به شب

انتظار روز می‌دارد ذهب

با زبان حال زر گوید که باش

ای مزور تا بر آید روز فاش

صد هزاران سال ابلیس لعین

بود ابدال امیر المؤمنین

پنجه زد با آدم از نازی که داشت

گشت رسوا همچو سرگین وقت چاشت