Logo




 

بخش ۱۶۰ - بقیهٔ قصه زید در جواب رسول صلی الله علیه و سلم

این سخن پایان ندارد خیز زید

بر براق ناطقه بر بند قید

ناطقه چون فاضح آمد عیب را

می‌دراند پرده‌های غیب را

غیب مطلوب حق آمد چند گاه

این دهل زن را بران بربند راه

تک مران درکش عنان مستور به

هر کس از پندار خود مسرور به

حق همی‌ خواهد که نومیدان او

زین عبادت هم نگردانند رو

هم باومیدی مشرف می‌شوند

چند روزی در رکابش می‌دوند

خواهد آن رحمت بتابد بر همه

بر بد و نیک از عموم مرحمه

حق همی‌ خواهد که هر میر و اسیر

با رجا و خوف باشند و حذیر

این رجا و خوف در پرده بود

تا پس این پرده پرورده شود

چون دریدی پرده کو خوف و رجا

غیب را شد کر و فر و ابتلا

بر لب جو برد ظنی یک فتی

که سلیمان است ماهیگیر ما

گر وی است این از چه فردست و خفی است

ورنه سیمای سلیمانی اش چیست

اندرین اندیشه می‌بود او دو دل

تا سلیمان گشت شاه و مستقل

دیو رفت از ملک و تخت او گریخت

تیغ بختش خون آن شیطان بریخت

کرد در انگشت خود انگشتری

جمع آمد لشکر دیو و پری

آمدند از بهر نظاره رجال

در میانشان آنکه بد صاحب‌خیال

چون که کف بگشاد و دید انگشتری

رفت اندیشه و تحری یکسری

باک آنگاه است کان پوشیده است

این تحری از پی نادیده است

شد خیال غایب اندر سینه زفت

چونکه شد حاضر خیال او برفت

گر سمای نور بی باریده نیست

هم زمین تار بی بالیده نیست

یومنون بالغیب می‌باید مرا

زآن ببستم روزن فانی سرا

گر گشایم روزنش چون روز صور

چون بگویم هل تری فیها فطور

تا درین ظلمت تحری ها کنند

هر کسی رو جانبی می‌آورند

مدتی معکوس باشد کارها

شحنه را دزد آورد بر دارها

تا که بس سلطان و عالی‌همتی

بندهٔ بندهٔ خود آید مدتی

بندگی در غیب آید خوب و کش

حفظ غیب آمد در استعباد خوش

کو که مدح شاه گوید پیش او

تا که در غیبت بود او شرم‌رو

قلعه‌داری کز کنار مملکت

دور از سلطان و سایهٔ سلطنت

پاس دارد قلعه را از دشمنان

قلعه نفروشد به مال بی‌کران

غایب از شه در کنار ثغرها

همچو حاضر او نگه دارد وفا

نزد شه بهتر بود از دیگران

که به خدمت حاضرند و جان‌فشان

پس بغیبت نیم ذره حفظ کار

به که اندر حاضری زان صد هزار

طاعت و ایمان کنون محمود شد

بعد مرگ اندر عیان مردود شد

چونکه غیب و غایب و روپوش به

پس دهان بر بند ما خاموش به

ای برادر دست وادار از سخن

خود خدا پیدا کند علم لدن

پس بود خورشید را روشن گواه

ای شیء اعظم الشاهد اله

نه بگویم چون قرین شد در بیان

هم خدا و هم ملک هم عالمان

یشهد الله و الملک و اهل العلوم

انه لا رب الا من یدوم

چون گواهی داد حق که بود ملک

تا شود اندر گواهی مشترک

زانکه شعشاع و گواهی آفتاب

بر نتابد چشم و دلهای خراب

چون خفاشی کو تف خورشید را

بر نتابد بسکلد اومید را

پس ملایک را چو ما هم یار دان

جلوه‌گر خورشید را بر آسمان

کین ضیا ما ز آفتابی یافتیم

چون خلیفه بر ضعیفان تافتیم

ماه نو یا هفت روزه یا که بدر

مرتبه هر یک ملک در نور و قدر

ز اجنحهٔ نور ثلاث او رباع

بر مراتب هر ملک را آن شعاع

همچو پرهای عقول انسیان

که بسی فرق استشان اندر میان

پس قرین هر بشر در نیک و بد

آن ملک باشد که هم قدرش بود

اعمشی کو ماه را هم بر نتافت

اختر اندر رهبری بر وی بتافت