گفت داودش خمش کن رو بهل
این مسلمان را ز گاوت کن بحل
چون خدا پوشید بر تو ای جوان
رو خمش کن حق ستاری بدان
گفت وا ویلی چه حکمست این چه داد
از پی من شرع نو خواهی نهاد
رفته است آوازهٔ عدلت چنان
که معطر شد زمین و آسمان
بر سگان کور این استم نرفت
زین تعدی سنگ و که بشکافت تفت
همچنین تشنیع میزد برملا
کالصلا هنگام ظلمست الصلا
< بخش ۱۱۱ - حکم کردن د...
بخش ۱۰۹ - در خلوت رف... >