غفلت از تن بود چون تن روح شد
بیند او اسرار را بی هیچ بُد
چون زمین برخاست از جو فلک
نه شب و نه سایه باشد لی وَ لَک
هر کجا سایهست و شب یا سایگه
از زمین باشد نه از افلاک و مه
دود پیوسته هم از هیزم بود
نه ز آتشهای مُستَنْجِم بود
وهم افتد در خطا و در غلط
عقل باشد در اصابتها فقط
هر گرانی و کَسَل خود از تنست
جان ز خفت جمله در پریدنست
روی سرخ از غلبه خونها بود
روی زرد از جنبش صفرا بود
رو سپید از قوت بَلغَم بود
باشد از سودا که رو اَدهَم بود
در حقیقت خالق آثار اوست
لیک جز علت نبیند اهل پوست
مغز کو از پوستها آواره نیست
از طبیب و علت او را چاره نیست
چون دوم بار آدمیزاده بزاد
پای خود بر فرق علتها نهاد
علت اولی نباشد دین او
علت جزوی ندارد کین او
میپرد چون آفتاب اندر افق
با عروس صدق و صورت چون تُتُق
بلک بیرون از افق وز چرخها
بی مکان باشد چو ارواح و نُهی
بل عقول ماست سایههای او
میفتد چون سایهها در پای او
مُجْتَهد هر گه که باشد نَصشناس
اندر آن صورت نیندیشد قیاس
چون نیابد نص اندر صورتی
از قیاس آنجا نماید عبرتی