Logo








 

بخش ۲۱۴ - منجذب شدن جان نیز به عالم ارواح و تقاضای او و میل او به مقر خود و منقطع شدن از اجزای اجسام کی هم کندهٔ پای باز روح‌اند

گوید ای اجزای پست فرشیم

غربت من تلختر من عرشیم

میل تن در سبزه و آب روان

زان بود که اصل او آمد از آن

میل جان اندر حیات و در حی است

زانک جان لامکان اصل وی است

میل جان در حکمتست و در علوم

میل تن در باغ و راغست و کروم

میل جان اندر ترقی و شرف

میل تن در کسب و اسباب علف

میل و عشق آن شرف هم سوی جان

زین یحب را و یحبون را بدان

حاصل آنک هر که او طالب بود

جان مطلوبش درو راغب بود

گر بگویم شرح این بی حد شود

مثنوی هشتاد تا کاغذ شود

آدمی حیوان نباتی و جماد

هر مرادی عاشق هر بی‌مراد

بی‌مرادان بر مرادی می‌تنند

و آن مرادان جذب ایشان می‌کنند

لیک میل عاشقان لاغر کند

میل معشوقان خوش و خوش‌فر کند

عشق معشوقان دو رخ افروخته

عشق عاشق جان او را سوخته

کهربا عاشق به شکل بی‌نیاز

کاه می‌کوشد در آن راه دراز

این رها کن عشق آن تشنه‌دهان

تافت اندر سینهٔ صدر جهان

دود آن عشق و غم آتش‌کده

رفته در مخدوم او مشفق شده

لیکش از ناموس و بوش و آب رو

شرم می‌آمد که وا جوید ازو

رحمتش مشتاق آن مسکین شده

سلطنت زین لطف مانع آمده

عقل حیران کین عجب او را کشید

یا کشش زان سو بدین جانب رسید

ترک جلدی کن کزین ناواقفی

لب ببند الله اعلم بالخفی

این سخن را بعد ازین مدفون کنم

آن کشنده می‌کشد من چون کنم

کیست آن کت می‌کشد ای معتنی

آنکه می‌نگذاردت کین دم زنی

صد عزیمت می‌کنی بهر سفر

می‌کشاند مر ترا جای دگر

زان بگرداند به هر سو آن لگام

تا خبر یابد ز فارس اسب خام

اسب زیرکسار ز آن نیکو پی است

کو همی‌داند که فارس بر وی است

او دلت را بر دو صد سودا ببست

بی‌مرادت کرد پس دل را شکست

چون شکست او بال آن رای نخست

چون نشد هستی بال‌اشکن درست

چون قضایش حبل تدبیرت سکست

چون نشد بر تو قضای آن درست