Logo








 

بخش ۵۰ - آموختن پیشه گورکنی قابیل از زاغ پیش از آنکه در عالم علم گورکنی و گور بود

کندن گوری که کمتر پیشه بود

کی ز فکر و حیله و اندیشه بود

گر بدی این فهم مر قابیل را

کی نهادی بر سر او هابیل را

که کجا غایب کنم این کشته را

این به خون و خاک در آغشته را

دید زاغی زاغ مرده در دهان

بر گرفته تیز می‌آمد چنان

از هوا زیر آمد و شد او به فن

از پی تعلیم او را گورکن

پس به چنگال از زمین انگیخت گرد

زود زاغ مرده را در گور کرد

دفن کردش پس بپوشیدش به خاک

زاغ از الهام حق بد علم‌ناک

گفت قابیل آه شه بر عقل من

که بود زاغی ز من افزون به فن

عقل کل را گفت مازاغ البصر

عقل جزوی می‌کند هر سو نظر

عقل مازاغ است نور خاصگان

عقل زاغ استاد گور مردگان

جان که او دنبالهٔ زاغان پرد

زاغ او را سوی گورستان برد

هین مدو اندر پی نفس چو زاغ

کو به گورستان برد نه سوی باغ

گر روی رو در پی عنقای دل

سوی قاف و مسجد اقصای دل

نوگیاهی هر دم از سودای تو

می‌دمد در مسجد اقصای تو

تو سلیمان‌وار داد او بده

پی بر از وی پای رد بر وی منه

زآنکه حال این زمین با ثبات

باز گوید با تو انواع نبات

در زمین گر نیشکر ور خود نی است

ترجمان هر زمین نبت وی است

پس زمین دل که نبتش فکر بود

فکرها اسرار دل را وانمود

گر سخن‌کش یابم اندر انجمن

صد هزاران گل برویم چون چمن

ور سخن‌کش یابم آن دم زن به مزد

می‌گریزد نکته‌ها از دل چو دزد

جنبش هر کس به سوی جاذب است

جذب صادق نه چو جذب کاذب است

می‌روی گه گمره و گه در رشد

رشته پیدا نه و آن کت می‌کشد

اشتر کوری مهار تو رهین

تو کشش می‌بین مهارت را مبین

گر شدی محسوس جذاب و مهار

پس نماندی این جهان دارالغرار

گبر دیدی کو پی سگ می‌رود

سخرهٔ دیو ستنبه می‌شود

در پی او کی شدی مانند حیز

پای خود را واکشیدی گبر نیز

گاو گر واقف ز قصابان بدی

کی پی ایشان بدان دکان شدی

یا بخوردی از کف ایشان سپوس

یا بدادی شیرشان از چاپلوس

ور بخوردی کی علف هضمش شدی

گر ز مقصود علف واقف بدی

پس ستون این جهان خود غفلت است

چیست دولت کین دوادو با لت است

اولش دو دو به آخر لت بخور

جز درین ویرانه نبود مرگ خر

تو به جد کاری که بگرفتی به دست

عیبش این دم بر تو پوشیده شده ست

زان همی تانی به دادن تن به کار

که بپوشید از تو عیبش کردگار

همچنین هر فکر که گرمی در آن

عیب آن فکرت شده ست از تو نهان

بر تو گر پیدا شدی زو عیب و شین

زو رمیدی جانت بعدالمشرقین

حال کآخر زو پشیمان می‌شوی

گر بود این حالت اول کی دوی

پس بپوشید اول آن بر جان ما

تا کنیم آن کار بر وفق قضا

چون قضا آورد حکم خود پدید

چشم وا شد تا پشیمانی رسید

این پشیمانی قضای دیگر است

این پشیمانی بهل حق را پرست

ور کنی عادت پشیمان خور شوی

زین پشیمانی پشیمان‌تر شوی

نیم عمرت در پریشانی رود

نیم دیگر در پشیمانی رود

ترک این فکر و پشیمانی بگو

حال و یار و کار نیکوتر بجو

ور نداری کار نیکوتر به دست

پس پشیمانیت بر فوت چه است

گر همی دانی ره نیکو پرست

ور ندانی چون بدانی کین بد است

بد ندانی تا ندانی نیک را

ضد را از ضد توان دید ای فتی

چون ز ترک فکر این عاجز شدی

از گنه آنگاه هم عاجز بدی

چون بدی عاجز پشیمانی ز چیست

عاجزی را بازجو کز جذب کیست

عاجزی بی‌قادری اندر جهان

کس ندیده ست و نباشد این بدان

همچنین هر آرزو که می‌بری

تو ز عیب آن حجابی اندری

ور نمودی علت آن آرزو

خود رمیدی جان تو زان جستجو

گر نمودی عیب آن کار او تو را

کس نبردی کش کشان آن سو تو را

وان دگر کاری کز آن هستی نفور

زان بود که عیبش آمد در ظهور

ای خدای رازدان خوش‌سخن

عیب کار بد ز ما پنهان مکن

عیب کار نیک را منما به ما

تا نگردیم از روش سرد و هبا

هم بر آن عادت سلیمان سنی

رفت در مسجد میان روشنی

قاعدهٔ هر روز را می‌جست شاه

که ببیند مسجد اندر نو گیاه

دل ببیند سر بدان چشم صفی

آن حشایش که شد از عامه خفی