لیک نور سالکی کز حد گذشت
نور او پر شد بیابانها و دشت
شاهدیاش فارغ آمد از شهود
وز تکلفها و جانبازی و جود
نور آن گوهر چو بیرون تافتست
زین تسلسها فراغت یافتست
پس مجو از وی گواه فعل و گفت
که ازو هر دو جهان چون گل شکفت
این گواهی چیست اظهار نهان
خواه قول و خواه فعل و غیر آن
که عرض اظهار سر جوهرست
وصف باقی وین عرض بر معبرست
این نشان زر نماند بر محک
زر بماند نیک نام و بی ز شک
این صلات و این جهاد و این صیام
هم نماند جان بماند نیکنام
جان چنین افعال و اقوالی نمود
بر محک امر جوهر را بسود
که اعتقادم راستست اینک گواه
لیک هست اندر گواهان اشتباه
تزکیه باید گواهان را بدان
تزکیش صدقی که موقوفی بدان
حفظ لفظ اندر گواه قولیست
حفظ عهد اندر گواه فعلیست
گر گواه قول کژ گوید ردست
ور گواه فعل کژ پوید ردست
قول و فعل بیتناقض بایدت
تا قبول اندر زمان بیش آیدت
سعیکم شتی تناقض اندرید
روز میدوزید شب بر میدرید
پس گواهی با تناقض کی شنود
یا مگر حلمی کند از لطف خود
فعل و قول اظهار سرست و ضمیر
هر دو پیدا میکند سر ستیر
چون گواهت تزکیه شد شد قبول
ورنه محبوس است اندر مول مول
تا تو بستیزی ستیزند ای حرون
فانتظرهم انهم منتظرون