گفت یک روزی به خواجهٔ گیلیی
نان پرستی نَرْ گدا زنبیلیی
چون ستد زو نان بگفت ای مُستعان
خوش به خان و مان خود بازش رسان
گفت خان ار آنست که من دیدهام
حق ترا آنجا رساند ای دُژَم
هر مُحَدِّث را خسان باذِل کنند
حرفش ار عالی بود نازل کنند
زانک قدر مستمع آید نَبا
بر قد خواجه بُرَد درزی قبا
< بخش ۴۰ - صفت آن عجوز...
بخش ۳۸ - داستان آن ع... >