Logo




 

بخش ۴۲ - رجوع به داستان آن کمپیر

چون عروسی خواست رفتن آن خریف

موی ابرو پاک کرد آن مستخیف

پیش رو آیینه بگرفت آن عجوز

تا بیاراید رخ و رخسار و پوز

چند گُلْگُونه بمالید از بَطَر

سفرهٔ رویش نشد پوشیده‌تر

عَشْرهای مُصْحَف از جا می‌بُرید

می‌بچَفسانید بر رو آن پلید

تا که سفرهٔ روی او پنهان شود

تا نگین حلقهٔ خوبان شود

عَشْرها بر روی هر جا می‌نهاد

چونک بر می‌بست چادر می‌فتاد

باز او آن عَشْرها را با خُدو

می‌بچفسانید بر اطراف رو

باز چادر راست کردی آن تکین

عشرها افتادی از رو بر زمین

چون بسی می‌کرد فن و آن می‌فتاد

گفت صد لعنت بر آن ابلیس باد

شد مُصَوَّر آن زمان ابلیس زود

گفت ای قَحْبهٔ قَدیدِ بی‌ورود

من همه عمر این نیندیشیده‌ام

نه ز جز تو قَحْبه‌ای این دیده‌ام

تخم نادر در فَضیحَت کاشتی

در جهان تو مُصْحَفی نگذاشتی

صد بلیسی تو خَمیس اندر خَمیس

ترک من گوی ای عَجوزهٔ دَرْدَبیس

چند دزدی عَشْر از علم کتاب

تا شود رویت مُلَوَّن هم‌چو سیب؟

چند دزدی حرف مردان خدا

تا فروشی و ستانی مَرحَبا؟

رنگ بر بسته ترا گُلگون نکرد

شاخ بر بسته فَنِ عُرجون نکرد

عاقبت چون چادر مرگت رسد

از رُخَت این عَشرها اندر فتد

چونک آید خیزخیزان رَحیل

گم شود زان پس فنون قال و قیل

عالم خاموشی آید پیش بیست

وای آنک در درون اُنسیش نیست

صیقلی کن یک دو روزی سینه را

دفتر خود ساز آن آیینه را

که ز سایهٔ یوسف صاحب‌قِران

شد زلیخای عجوز از سَر جوان

می‌شود مُبْدَل به خورشید تَموز

آن مِزاج بارِدِ بَرْدُ الْعَجوز

می‌شود مُبْدَل بسوز مریمی

شاخ لب خشکی به نخلی خُرّمی

ای عَجوزه چند کوشی با قضا؟

نقد جو اکنون رها کن ما مَضی

چون رخت را نیست در خوبی امید

خواه گُلگونه نِه و خواهی مِداد