Logo








 

غزل شمارهٔ ۱۵۵

از فراق شمس دین افتاده‌ام در تنگنا

او مسیح روزگار و درد چشمم بی‌دوا

گر چه درد عشق او خود راحت جان من است

خون جانم گر بریزد او بود صد خون‌بها

عقل آواره شده دوش آمد و حلقه بزد

من بگفتم کیست بر در باز کن در اندرآ

گفت آخر چون درآیم خانه تا سر آتش است

می‌بسوزد هر دو عالم را ز آتش‌های لا

گفتمش تو غم مخور پا اندرون نه مردوار

تا کند پاکت ز هستی هست گردی ز اجتبا

عاقبت‌بینی مکن تا عاقبت‌بینی شوی

تا چو شیر حق باشی در شجاعت لافتی

تا ببینی هستی‌ات چون از عدم سر برزند

روح مطلق کامکار و شهسوار هل اتی

جمله عشق و جمله لطف و جمله قدرت جمله دید

گشته در هستی شهید و در عدم او مرتضی

آن عدم‌نامی که هستی موج‌ها دارد از او

کز نهیب و موج او گردان شده صد آسیا

اندر آن موج اندر آیی چون بپرسندت از این

تو بگویی صوفی‌ام صوفی نخواند مامضی

از میان شمع بینی برفروزد شمع تو

نور شمعت اندر آمیزد به نور اولیا

مر تو را جایی برد آن موج دریا در فنا

در رباید جانت را او از سزا و ناسزا

لیک از آسیب جانت وز صفای سینه‌ات

بی تو داده باغ هستی را بسی نشو و نما

در جهان محو باشی هست مطلق کامران

در حریم محو باشی پیشوا و مقتدا

دیده‌های کون در رویت نیارد بنگرید

تا که نجهد دیده‌اش از شعشعه آن کبریا

ناگهان گردی بخیزد ز آن سوی محو فنا

که تو را وهمی نبوده ز آن طریق ماورا

شعله‌های نور بینی از میان گردها

محو گردد نور تو از پرتو آن شعله‌ها

زو فرو آ تو ز تخت و سجده‌ای کن ز آنکه هست

آن شعاع شمس دین شهریار اصفیا

ور کسی منکر شود اندر جبین او نگر

تا ببینی داغ فرعونی بر آنجا قد طغی

تا نیارد سجده‌ای بر خاک تبریز صفا

کم نگردد از جبینش داغ نفرین خدا