Logo








 

غزل شمارهٔ ۲۱۸

ز بهر غیرت آموخت آدم اسما را

ببافت جامع کل پرده‌های اجزا را

برای غیر بود غیرت و چو غیر نبود

چرا نمود دو تا آن یگانه یکتا را

دهان پر است جهان خموش را از راز

چه مانع‌ست فصیحان حرف پیما را

به بوسه‌های پیاپی ره دهان بستند

شکرلبان حقایق دهان گویا را

گهی ز بوسه یار و گهی ز جام عقار

مجال نیست سخن را نه رمز و ایما را

به زخم بوسه سخن را چه خوش همی‌شکنند

به فتنه بسته ره فتنه را و غوغا را

چو فتنه مست شود ناگهان برآشوبند

چه چیز بند کند مست بی‌محابا را

چو موج پست شود کوه‌ها و بحر شود

که بیم آب کند سنگ‌های خارا را

چو سنگ آب شود آب سنگ پس می‌دان

احاطت ملک کامکار بینا را

چو جنگ صلح شود صلح جنگ پس می‌بین

صناعت کف آن کردگار دانا را

بپوش روی که روپوش کار خوبان‌ست

زبون و دستخوش و رام یافتی ما را

حریف بین که فتادی تو شیر با خرگوش

مکن مبند به کلی ره مواسا را

طمع نگر که منت پند می‌دهم که مکن

چنان که پند دهد نیم پشه عنقا را

چنان که جنگ کند روی زرد با صفرا

چنان که راه ببندد حشیش دریا را

اکنت صاعقه یا حبیب او نارا

فما ترکت لنا منزلا و لا دارا

بک الفخار ولکن بهیت من سکر

فلست افهم لی مفخرا و لا عارا

متی اتوب من الذنب توبتی ذنبی

متی اجار اذا العشق صار لی جارا

یقول عقلی لا تبدلن هدی بردی

اما قضیت به فی هلاک اوطارا