Logo








 

غزل شمارهٔ ۳۷۱

گر جام سپهر زهرپیماست

آن در لب عاشقان چو حلواست

زین واقعه گر ز جای رفتی

از جای برو که جای اینجاست

مگریز ز سوز عشق زیرا

جز آتش عشق دود و سوداست

دودت نپزد کند سیاهت

در پختنت آتش است کاستاست

پروانه که گرد دود گردد

دودآلوده‌ست و خام و رسواست

از خانه و مان به یاد ناید

آن را که چنین سفر مهیاست

از شهر مگو که در بیابان

موسی‌ست رفیق و من و سلواست

صحت چه کنی که در سقیمی

هر لحظه طبیب تو مسیحاست

دلتنگ خوشم که در فراخی

هر مسخره را ره است و گنجاست

چون خانه دل ز غم شود تنگ

در وی شه دلنواز تنهاست

دل تنگ بود جز او نگنجد

تنگی دلم امان و غوغاست

دندان عدو ز ترش کند است

پس روترشی رهایی ماست

خاموش که بحر اگر ترشروست

هم معدن گوهر است و دریاست