Logo




 

غزل شمارهٔ ۳۷۳

گر می‌نکند لبم بیانت

سر می‌گوید به گوش جانت

گر لب ز سلام تو خموش است

بس هم سخن است با نهایت

تن از تو همی‌کند کرانه

جان بگرفته است در میانت

صورت اگرت چو تیر انداخت

جانش بکشید چون کمانت

هرچ از تو نهان کند بگوید

در گوش ضمیر رازدانت

این دم اگر از میان برونی

بازآرد دل کمرکشانت

در باطن کرده خاص خاصت

در ظاهر کرده امتحانت

خامش که چو در تو این غم انداخت

بس باشد این کشش نشانت