Logo








 

غزل شمارهٔ ۴۰۰

چون نظر کردی همه اوصاف خوب اندر دل است

وین همه اوصاف رسوا معدنش آب و گل است

از هوا و شهوت ای جان آب و گل می صد شود

مشکل این ترک هوا و کاشف هر مشکل است

وین تعلل بهر ترکش دافع صد علت است

چون بشد علت ز تو پس نقل منزل منزل است

لیک شرطی کن تو با خود تا که شرطی نشکنی

ور نه علت باقی و درمانت محو و زایل است

چون‌که طبعت خو کند با شرط تندش بعد از آن

صد هزاران حاصل جان از درونت حاصل است

پس تو را آیینه گردد این دل آهن چنانک

هر دمی رویی نماید روی آن کو کاهل است

پس تو را مطرب شود در عیش و هم ساقی شود

آن امانت چون‌که شد محمول جان را حامل است

فارغ آیی بعد از آن از شغل و هم از فارغی

شهره گردد از تو آن گنجی که آن بس خامل است

گرچه حلواها خوری شیرین نگردد جان تو

ذوق آن برقی بود تا در دهان آکل است

این طبیعت کور و کر گر نیست پس چون آزمود

کاین حجاب و حائل‌ است آن سوی آن چون مایل است

لیک طبع از اصل رنج و غصه‌ها بررسته‌ است

در پی رنج و بلاها عاشق بی‌طایل است

در تواضع‌های طبعت سر نخوت را نگر

واندر آن کبرش تواضع‌های بی‌حد شاکله‌ست

هر حدیث طبع را تو پرورش‌هایی بدش

شرح و تأویلی بکن وادان که این بی‌حائل است

هر یکی بیتی جمال بیت دیگر دان که هست

با مؤید این طریقت رهروان را شاغل است

ور تو را خوف مطالب باشد از اشهادها

از خدا می‌خواه شیرینی اجل کان آجل است

هر طرف رنجی دگرگون فرض کن آن‌گه برو

جز به سوی بی‌سوی‌ها کان دگر بی‌حاصل است

تو وثاق مار آیی از پی ماری دگر

غصه ماران ببینی زآن‌که این چون سلسله‌ست

تا نگویی مار را از خویش عذری زهرناک

وآن‌گهت او متهم دارد که این هم باطل است

از حدیث شمس دین آن فخر تبریز صفا

آن مزاجش گرم باید کاین نه کار پلپل است